‌بارجین ما

(- پیامبر اکرم (ص) :«طلب علم بر هر مسلمانی واجب است ، همانا خدا جویندگان علم را دوست دارد . » (اصول کافی ج1/باب دوم/ص35)
‌بارجین ما
این وبلاگ خبری از زیر مجموعه های شبکه مجازی "میبد ما"است و هدف ما درج واقعیات کشور، استان و شهرستان میبد و محلات آن به خصوص بارجین می باشد.
درج هرگونه خبر از این وبلاگ با نام سایت مجازی" میبد ما "و آدرس اینترنتی www.meybodema.ir امکان پذیر می باشد.
عزیزان خواننده می توانند توسط ایمیل بارجین ما به آدرس barjinema@yahoo.com با ما ارتباط برقرار نمایند.
پیوندهای روزانه
بایگانی
پیام های کوتاه
مجلس‌نما، پویش ملّی و مردمی شفافیت داوطلبانه نامزدهای نمایندگی مجلس
آخرین نظرات
پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۵۶ ب.ظ

لبخند های پشت خاکریز!!(2)

جبهه خانوادگی

گاهی اتفاق می افتاد چند نفر از یک خانواده باهم در جبهه حضور داشتند و دریک خط با دشمن می جنگیدند.پدر با بچه هایش،برادران با هم و به همین ترتیب پسردایی پسرعمه وامثال آن.درمنطقه وقتی رزمندگان با این گروه برخورد می کردند،به نجوا می گفتند:نگاه کن،اینها مثل ایمکه خانوادگی با صدام لج هستند،آمده اند دعوا،همه کس وکارشان را هم آورده اند!

چادر والیبال

همانطور نشسته زیر چادروالیبال بازی می کردیم که فرمانده وارد شد.قبل از آنکه به اوفرصت عکس العمل بدهیم به دست و پایش افتادیم وعذر بهانه آوردیم وقول دادیم که دیگر تکرار نشود.اما در کمال تعجب اورو به ما کردو گفت:این چه کاری است که می کنید؟من وقتی مثلل شما بسیجی بودم در چادر فوتبال بازی می کردم!

فقط دندان هست

معمولااگرده قلم جنس از تدارکات می خواستیم یازده قلم آن را نداشت!همیشه خدا شعارشان:نداریم،نیست،نمی شه،فردا ببینیم چی می شه،بود.منتها بعضی همین دسترد را جدی تربه سینه رزمندگان می زدند وبعضی با چاشنی مزاح. برادرخمیر دندان ندارید،نیست؟شرمنده ام فقط دندان هست،آن هم دندان ماهی! دمپایی گفته بودیدمی آید آمد؟آره،همین دیروز اینجا بود،اتفاقاً تا ظهر منتظر شما شدنیامدید رفت!

بیل بابا بزرگ

منظورش این بود که کمی با ملاحظه تر غذا بخوریم،دوستانه می گفت:بعضی انگار بابیل بابابزرگشان آمده اند بجنگند.چه خبره،یک لقمه کمتر،می ترسید نتوانید جواب شکمتان رابدهید؟سر سفره نشسته اید،گود زورخانه که نیست، طوری نخورید که ازپا بیفتید.آنکه باید از هستی ساقط اش کنید دشمن است نه دوست.

فتح تهران

ظاهراًبعد از عملیات فتح المبین یکی از فرمانده هان بلند پایه!عراقی با ستاد فرمانده هی شان تماس می گیرد.از آن طرف خط سراسیمه می پرسند:چه شده چه کردید؟تهران فتح شد؟او هم جواب می دهد:من الان از تهران باشما تماس می گیرم.آنها با هیجان بیشتر می گویند:خوب،خوب،ادامه بده.فرمانده ادامه بده. فرمانده ادمه می دهد:مارا با اتوبوس آوردند تهران و الان هم دست به تنبانمان است که نیفتد!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۷/۰۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">