‌بارجین ما

(- پیامبر اکرم (ص) :«طلب علم بر هر مسلمانی واجب است ، همانا خدا جویندگان علم را دوست دارد . » (اصول کافی ج1/باب دوم/ص35)
‌بارجین ما
این وبلاگ خبری از زیر مجموعه های شبکه مجازی "میبد ما"است و هدف ما درج واقعیات کشور، استان و شهرستان میبد و محلات آن به خصوص بارجین می باشد.
درج هرگونه خبر از این وبلاگ با نام سایت مجازی" میبد ما "و آدرس اینترنتی www.meybodema.ir امکان پذیر می باشد.
عزیزان خواننده می توانند توسط ایمیل بارجین ما به آدرس barjinema@yahoo.com با ما ارتباط برقرار نمایند.
پیوندهای روزانه
بایگانی
پیام های کوتاه
مجلس‌نما، پویش ملّی و مردمی شفافیت داوطلبانه نامزدهای نمایندگی مجلس
آخرین نظرات
يكشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۶:۲۴ ق.ظ

خاطره ای از اوج ساده زیستی شهید چمران

.... بعد خندید وگفت:«اگه می دونستی همین نان خشک چه طعمی داره، هیچ وقت به خودت اجازه نمی دادی همچین حرف بزنی؟» و بعد با خونسردی و لذت نان خشک ها را خورد.


نان خشک و لذت آن

همیشه برای غذا دادن به او مشکل داشتیم. اصلاَ او خجالت می کشید بگوید من گرسنه ام یا برایم غذا تهیه کنید.غذا هم همیشه نبود.

آن روز بعدازظهر بود که وارد پادگان مریوان شد و بعد از حال و احوال به سراغ کارهایش رفت. نزدیک های غروب،دیدم صورت دکتر سیاه شده و تب و لرز هم دارد. گفتم:«چی شده دکتر؟خدای نکرده مریضید؟»گفت:«چیزی نیست.» بیمارستان دور بود اگر می خواستیم به آنجا برویم، باید با گارد می رفتیم و می آمدیم. گفتم:«بفرستم دکتری، چیزی بیاورند؟»گفت:«نه،نه عزیزم. فقط گرسنه ام!»گفتم:«از کی؟»گفت:«فکر کنم سه روزی می شه.» 

یعنی....، از سه روز پیش که من رفته بودم مأموریت،تا حالا چیزی نخورده بود!!!

رفتم تمام پادگان را گشتم. غذایی پیدا نکردم شهر هم در محاصره بود و نمی شد بیرون رفت. روزها می شد،اما شب ها نه.

هر چه گشتم حتی یه دانه خرما یا قندی که بشود چای را با آن شیرین کنم،پیدا نکردم. خجالت کشیدم برگردم. رفتم به خانمش که آنجا بود،گفتم:«به دکتر بگو چیزی پیدا نکردم، اگه اجازه می ده بریم توی شهر براش خرید کنیم.»گفته بود:«نه،لازم نیست. بگردین نان خشک های ته سفره ی بچه ها رو برام بیارین.» رفتم نان خشک هایی را که کپک نزده بود،سوا کردم،آب زدم و با شرمندگی گذاشتم جلوی او و گفتم:«خجالت می کشم بگم نوش جان.»

تکه ای نان برداشت،گذاشت توی دهانش، چشم هایش را مانند کسی که مشغول خوردن بهترین غذاهاست بست و شروع به جویدن نان کرد.

بعد خندید وگفت:«اگه می دونستی همین نان خشک چه طعمی داره، هیچ وقت به خودت اجازه نمی دادی همچین حرف بزنی؟» و بعد با خونسردی و لذت نان خشک ها را خورد.

برگرفته از کتاب«چمران مظلوم بود» از انتشارات« نشر یازهرا»

نظرات (۱)

با سلام
از شما برای مطالعه آخرین مطلب وبلاگ با عنوان "خاطرات انگلیسی"، دعوت می کنم :
«...چشمانتان را ببندید و مثل هنرپیشه ها حس بگیرید، کفشهایتان را که درآوردید و پشت سر آقا به راه افتادید، آنوقت چه حسی داشتید؟... »
با تشکر
"نگار آشنا" : http://lahootian9257.persianblog.ir/

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">