پنجشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۱، ۰۶:۳۸ ق.ظ
شعری زیبا از بهلول حبیبی زنجانی
«ای پادشه خوبان داد از غم سقایی
افتاد ز کف پرچم وقت است که باز آیی»*
سقای لب عطشانم شرمنده ی طفلانم
پاره شدم این مشگم بر دیده روان اشگم
آهن به سرم خورده طاقت ز دلم برده
از مرکبم ا فتادم آمد به برم زهرا
فرمود بیا عباس واکرد دو دستش را
آن بانوی وارسته دیدم که شده خسته
گفتم به فدایت من پهلوی تو بشکسته
تو مادر اربابم فرزند تو مولایم
عیب است مرا مادر آغوش شما آیم
فرمود بیا عباس غمگین مشو دلبندم
والله که فرقی نیست بین تو و فرزندم
(بهلول حبیبی زنجانی)